یکی را کَرَم بود و قوّت نبود
۱۳۹۴/۰۶/۱۸ تعداد بازدید: ۲۰۱۱
print

یکی را کَرَم بود و قوّت نبود

یکی را کَرَم بود و قوّت نبود

یکی را کَرَم بود و قوّت نبود

 

از کتاب مثنوی معنوی مولانا بخوانید حکایت مردی کریم را که سرمایه‏اش به بلندای کَرَمش نبوده و وقتی دوستش به خاطر مقداری پول به زندان می‏افتد، با یک اقدام عجیب او را از بند می‏رهاند!

یکی را کَرَم بود و قوّت نبود
کفافش به قَدر مروّت نبود
که سِفله، خداوند هستی مباد
جوان­مرد را تنگدستی مباد
کسی را که همّت بلند اوفتد
مُرادش کم اندر کمند اوفتد
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار
نه در خورد سرمایه کردی کَرم
تُنُک مایه بودی از این لاجرم
بَرَش تنگدستی، دو حرفی نبشت
که ای خوب فرجام نیکو سرشت
یکی دست گیرم به چندی دِرَم
که چندی است تا من به زندان دَرَم
به چشم اندرش قدر چیزی نبود
ولیکن به دستش پشیزی نبود
به خصمانِ بندی فرستاد مرد
که ای نیک نامانِ آزاد مرد
بدارید چندی کف از دامنش
و گر می‏گریزد ضِمان بر منش
وزان جا به زندانی آمد که خیز
وز این شهر تا پای داری گریز
چو گنجشک در باز دید از قفس
قرارش نماند اندر او یک نفس
چو باد صبا زان میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی به گرد
گرفتند حالی جوان­مرد را
که حاصل کنی سیم یا مرد را ؟
به بیچارگی راه زندان گرفت
که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت
شنیدم که در حبس چندی بماند
نه شِکوَت نبشت و نه فریاد خواند
زمان­ها نیاسود و شب­ها نخفت
بر او پارسایی گذر کرد و گفت:
نپندارمت مال مردم خوری
چه پیش آمدت تا به زندان دَری؟
بگفت ای جَلیس مبارک نفس
نخوردم به حیلت­گری مال کس
یکی ناتوان دیدم از بند ریش
خلاصش ندیدم به جز بند خویش
ندیدم به نزدیک رایم پسند
من آسوده و دیگری پای بند
بمُرد آخر و نیک نامی ببرد
زهی زندگانی که نامش نمرد
تنی زنده دل، خفته در زیر گل
به از عالمی زندة مرده دل

دل زنده هرگز نگردد هلاک
تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟

نظرات

 نام:
 *نظر: