گلبرگ مغرور
۱۳۹۴/۰۶/۱۸ تعداد بازدید: ۲۲۴۷
گلبرگ مغرور
گلبرگ مغرور
کامران شمشیری
تصویرساز: مهیار چاره جوی
گوشیاش را سایلنت کرد و همانطور اخمو انداخت داخل کشوی میز و از جایش بلند شد. دو سه ساعتی میشد که منتظر تماس راحله خانم، همسایه و دوست قدیمیاش بود. قرار گذاشته بودند با هم بروند برای قیمت گرفتن چند تکّه از لوازم جهیزیّه، و سرِ راه به فروشگاه ارتش هم سری بزنند که شاید با دفترچة تعاونی هم بتوانند کارهایی بکنند. به طرف پنجره رفت، پیشانیاش را چسباند به پرده کرکرة قهوهای رنگ و زل زد به محوّطة پایین. اتاقش طبقة چهارم بود. پارسال همین روزها ابلاغ انتقالیاش به این اداره را گرفته بود. طی این یک سال با فضای اتاق، ساختمان، محوّطه و روحیّات پرسنل و خلاصه همه چیزِ اینجا اخت شده بود. و البتّه پیشِ همه متانت و عزّت نفس و غرورش زبانزد بود. هرطور بود با سیلی صورتش را سرخ نگه میداشت، امّا اجازه نمیداد کسی از مشکلاتش باخبر شود. همانطور که ایستاده رفتار و حرکات نگهبانی و باز و بسته شدن درِ آهنیِ بزرگ پارکینگ را نگاه میکرد، برگشت به یک سال قبل؛ شب و روزهای پر استرسِ خواستگاریِ پارة تنش، سامیه... . با چه ذوق و شوقی خانه را آب و جارو کرده بود و دو دست کارد و چنگال میوهخوری از راحله خانم امانت گرفته بود با پیش دستی و استکان و نعلبکیهای همرنگش. مهمانها که رسیدند و سامیه با چای وارد اتاق نشیمن شد، گلی افتاده بود گوشة گونة محسن(که حالا دیگر دامادش بود). امّا آن شب و اوّلین جلسة آشنایی فراموش نشدنی بود؛ بهخصوص لحظهای که سامیه پایش گیر کرد به گوشة فرش و سینی چای فرود آمد روی زانوهای خواستگار خجالتیِ بیچاره! سرخی پاها و زانوهایش هم اضافه شده بودند به گونههایش! هنوز که هنوز است، گاهی اوقات محسن با یادآوری آن لحظه و سامیه هم با کنایه به جیغ بلند او، اسباب خندة همه را فراهم میکنند.
چند قدم به عقب برگشت و رفت سر میز و گوشی تلفن را برداشت و شمارة راحله را گرفت. بوق آزاد میشنید و بیفایده بود. بیقراریاش بیشتر و بیشتر شده بود. دقیقاً یک ماه و یازده روز دیگر، شبِ مبعث حضرت رسول(ص) قرار و مدار عروسی را گذاشته بودند، امّا هنوز خیلی چیزها مهیّا نبود. و مهمتر از همه، جهیزیّهای آبرومند که برایش حکمِ یک بیانیة حیثیتی بود نزد دوست و آشنا. نه اینکه اهل چشم و همچشمی و تجمّلات باشد. مادر و دختر، هیچ کدام اینطور نبودند، امّا یکدانه بچّة حاج محمود که نمیتوانست با دست خالی برود سر زندگیاش. هرچند خانوادة دامادش هم اصیل و محترم و با درک و کمالات بودند، امّا هیچکدام برای ربابه به اندازة تأمین جهیزیّة دخترش غرورانگیز نبود؛ همان غروری که به خاطرش هرگز برای وام و مساعدة حقوقی و کمکی رو نینداخته بود و کمر خم نکرده بود.
همینطور که در فکر و خیالات خودش بود و نگران جواب ندادن راحله به تلفن، گوشة ناخنش را هم میجوید. اگر به هر دلیلی از طریق راحله موفّق به خرید همان چند تکّة اصلی نمیشد، مجبور بود تاریخ مراسم را عقب بیندازد. صدای دیرینگ دیرینگ پیامک، رشتة افکارش را پاره کرد. با دو قدم سریع خودش را رساند کنار میزش و شروع کرد به باز کردن و خواندن متن پیام:
«خاله ربابه سلام. مامان امروز صبح تصادف بدی کرده. دعا کنین زودتر به هوش بیاد. بیمارستان ثامن هستیم. شماره تون رو دیدم، خواستم اطّلاع بدم بهتون. دعا کنید».
وا رفت؛ همانجا نشست روی صندلیِ ارباب رجوع روبهروی میزش. انگار که یک سطل آب سرد ریخته باشند سرتاپایش. رمق نداشت حتّی جواب پیامک دختر راحله را بدهد یا زنگ بزند احوالش را بپرسد. عزیزترین دوستش بود و غصّهاش سرِ جا، امّا مصیبت الانش، کنسل شدن ملاقات و خریدشان بود. دل بسته بود به آشنایی که راحله در آن تعاونی داشت و قرار بود به واسطة او بدون پیش پرداخت چند تا از لوازم اصلی جهیزیّة دخترش را اقساطی بخرند. دست برد زیر چانه و مقنعهاش را جابهجا کرد. بعد هم کش مویش را باز کرد و گذاشت روی میز. دستة موهایش سر خوردند پشت گردنش. احساس خفگی به زیر گلویش رسیده بود که حالا کمی راحتتر شده بود. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. ته دلش چند مرتبه پشت سر هم تکرار کرد:
« الا بذکرا... تطمئنّ القلوب ... الا بذکرا... تطمئنّ القلوب ... الا بذکرا... تطمئنّ القلوب»... برای لحظهای به خودش آمد؛ شمارة راحله را گرفت و شروع کرد به احوالپرسی از دخترش:
«سلام خاله جان... خدا بد نده... گفتی کِی اینطور شد؟ ... ای وای ... الان چطوره؟...چرا آخه؟ .... چطور مگه؟ ... خدا ازش نگذره .... عجب.... پس اینطور» ...
تلفن را که قطع کرد، آرامتر شده بود. از جایش بلند شد و رفت به طرف چوبرختیِ چوبیِ ایستادةکنج اتاق. چادرش را برداشت و همانطور که تایش را باز میکرد، چند قدم به راست برداشت و تمام قد ایستاد مقابل عکس همیشه خندان حاج محمودش:
«دیدی چی شد حاجی؟ چند جاش شکسته طفلکی راحله. بی انصاف زده و فرار کرده. الان بیهوش و داغون افتاده گوشة بیمارستان. همون جایی که ترکشهای آخِرِت رو درآوردی... یادته میگفتی دکتراش حرف ندارن؟ دعا کن واسش. ایشالا زود خوب بشه».
چادرش که روی سر سوار شد، چند قدم به عقب برداشت، چشمهایش را ریز کرد و سرش را کمی خم کرد به شانة راستش:
«تو میگی چیکار کنم حالا؟ الان که عجله دارم باید برم پیش راحله، ولی فکر کنم مجلس رو عقب بندازم بهتره محمود».
چرخی زد به طرف عقب و کیفش را از روی میز برداشت. کاغذهای ولو شده را مرتّب کرد. خودکارش را هم گذاشت رویشان که دوباره پخش و پلا نشوند. به طرف درِ اتاق رفت. قبل از اینکه دست دراز کند و دستگیره را بگیرد، دوباره رو کرد به عکس شوهرش:
«تو هم که همیشه بیصدا زل میزنی به چشمای من! بیخودی خودتو اینقدر مظلوم نگیر! یه چیزی بگو خب! خودت خوب میدونی اهل رو انداختن به این و اون نیستم. الانم که راحله اوضاعش اینجوری شد. شاید داشته میاومده اینجا که تصادف کرده ... حتماً حکمتی داره به قول خودت«.
و سرش را به طرف سقف بالا برد و بلندتر گفت:
«راضیام به رضاش».
بعد دوباره خیره شد به چشم و ابروی مشکی حاج محمود:
«مث همیشه روی دعاهات حساب کردم محمود».
بیشتر نتوانست ادامه دهد؛ بغضش را قورت داد؛ در را باز کرد و بیرون رفت. چادرش را مرتّب کرد و سفت گرفت دورِ صورتش. برای بارِ آخر نیم تنهاش را چرخاند سمت داخل:
«پشت سرم نگی تجمّلاتی شدم و مادّی فکر میکنم و فلان و بهمان! آخه یه گاز خوراکپزی و چهار تا قاشق، چنگال و بشقاب و این چیزا نباید داشته باشن اوّل زندگی»؟
برای اینکه اشکهایش سرازیر نشوند، ژست مردانهای گرفت؛کمرش را راستتر کرد؛ با تک سرفهای گلویش را صاف کرد و در عین حال اخمهایش را غلیظتر:
«منو باش با کی حرف میزنم! خوش به حالت که نیستی حاجی! بخند! آره... تو نخندی، من باید بخندم»؟!
و خودش هم خندهاش گرفت از این غرولند یک طرفه. دلش نیامد حرف آخرش را نگفته، برود:
«خدا یار بی کسونه... یهو دیدی از یه جایی رسوند که نه من فکرش رو میکنم نه تو».