پری کوچک غمگین
۱۳۹۴/۰۶/۱۵ تعداد بازدید: ۲۳۷۵
پری کوچک غمگین
پری کوچک غمگین
کامران شمشیری
تصویرگر: حسن نوزادیان
تقدیم به تمام زنان بدسرپرست کشورم،
و تقدیم به تمام قلبهایی که هنوز دغدغه حمایت از زنان بد سرپرست کشورم را دارند:
آخرین حلقه را هم خرد کرد؛ ریزِ ریزِ ریز و رها کرد توی ماهیتابه کنار بقیّه، داخل روغنهای داغ. چند پرِ پیازِ باقیمانده چسبیده به لبه چاقو را هم با انگشت اشارهاش سُر داد همانجا. شعله آتش را کمتر کرد و دسته ماهیتابه را چرخاند سمت دیوار و چرخید سمت یخچال، امّا تصمیمش عوض شد و برگشت به طرف میز اپنِ آشپزخانه و نشست روی صندلیِ فرسوده کنارش؛ زاویه مورد علاقهاش بود. به چهارگوشه اتاق مسلّط بود و صفحه تلویزیون هم به خوبی دیده میشد. احمد لم داده بود روی تشکچه و بالشت و با گوشی موبایلش کلنجار میرفت. برایش غریبه شده بود. انگار یک دنیا آب سرد پاشیده بودند به سر تا پای زندگیاش. هرچه بود او هم یک زن بود با تمام ظرافتها و حساسیّتها و بیشتر از همه، پنهان کاریهای مردش آزار دهنده و غیر قابل تحمّل شده بود... .
هرچه بیشتر فکر میکرد، کمتر به جواب میرسید. چشمهایش را ریزتر کرد و زل زد به لبخند رندانه احمد و غرق شد در افکار همیشگیاش: «چیش از من بهتره...؟ کجای کارو اشتباه کردم...؟ خوشگلتره؟ جوونتره لابد... و سالم تر...» . و خیره شد به پوست پشت دست راستش : »خب بی معرفت! اینا توی این خونه این جوری شدن!... بس که شستم و سابیدم و پختم و کار کردم ... داغ مادری ته دلم کم بود، این مریضی هم اضافه شد». چروکی به خطّ ابرویش داد: «چشونه مگه دستام؟! خب مگه خودت چند سالته...؟! اینی هم که داری اینطوری جست و خیز میکنی توی چهل سالگی، از بی عاریته مرد...»!
همه اینها را توی دلش گفت! دستانش پیر نبودند، اعتماد به نفسش را از دست داده بود. چیزی از زیبایی و زنانگی کم نداشت...، هیچی. چشمه باورش خشکیده بود. ماهها بود از سر لجبازی با خودش همه آینههای خانه را جمع کرده بود که نبیند خودش را. میخواست چه کار! غدّه زیر گلویش عجولانه رشد میکرد و طاقت دیدنش نبود. نازایی هم که تمام این سالها عقدهای شده بود ته دل صبور و پرغصّهاش. حالا هم که شوهرش بعد از ده سال زندگی، فیلش یاد هندوستان کرده بود و سر و گوشش میجنبید. کارش شده بود گشتن جیبها و کنترل کردن صفحه پیامکهای احمد در نیمههای شب، زجرآور و تنفّر برانگیز... . نمیدانست جواب حاج آقا، مسئول خیریّه را چه بدهد. احساس شرمساری میکرد. هر چند مسئول لاابالیگریهای همسرش نبود، امّا به هر حال غرورش میشکست، چون همیشه خودش را مدیون کمکهای او میدانست.
: پری!
پرید از جایش! صدای احمد بود:
پری! کاپشن خاکستریم رو شستی؟ فردا لازم دارم، سرده! یادت باشه شلوار سیاهه رو هم یه آب بزنی!
پروانه از جایش بلند شد و رفت سمت یخچال. قوطی رب را برداشت و گذاشت روی میز.
: بیا در اینو باز کن، پیازام سوختن! یه ساعته اون ماسماسک رو گرفتی دستت... حالا کی هست اون لیلی خوشبخت که تو مجنونش شدی؟!
تکّهاش را پراند، امّا تنش لرزید. هربار که به شوخی جملهای میگفت و میخواست سرصحبت را باز کند همین احساس را داشت. از طرفی دلش نمیخواست صد سال آزگار بفهمد و بشناسد و از طرفی طاقتش تمام شده بود. اگر کمکهای بنیاد خیریّه نبود، زندگیشان خیلی زودتر از اینها فرو میپاشید. با این اوضاع بنزین و مسافرکشی گاه و بیگاه با لگن زهوار در رفتهای که بیشتر آفتابه خرج لحیم بود، خیلی تحت فشار بودند، امّا هرطور بود، می شد تحمّل کرد. این وسط، بازیهای جدید احمد اوضاع را غیر قابل تحمّل کرده بود و... مرد اخمهایش را پرتر کرد و خیلی جدّی جواب داد:
باز شروع کردی؟ از بچّههای خط بود...!
خب یه روز دعوتش کن ناهار بیاد اینجا...
و با همین جمله غائله را ختم به خیر کرد. ترجیح میداد به حسّ زنانهاش بی اعتنا باشد و تلخیهای این روزها را با هر زحمتی قورت بدهد پایین. ده سال و اندی زندگی مشترکشان را دودستی چسبیده بود. در خانوادهای بزرگ شده بود که معنای حرمت را میفهمیدند؛ شمایشان تو نشده بود و از همه مهمتر این شیطنتها و بی معرفتیها سابقه نداشت. پدرش تا زمانی که زنده بود، نمیگذاشت آب توی دل مادرش تکان بخورد. خواهر و برادرها مثل کوه پشت هم ایستاده بودند و مهربان بودند. همین که احمد انتخاب خودش بود، به اندازه کافی سرزنش شده بود. به همین دلیل نمیتوانست دردش را به کسی بگوید، حتّی نزدیکترین خواهرش. البتّه فشارهای شدید مالی باعث شده بود ارتباطش را با خانواده و دوستانش خیلی کمتر کند.
پیازها را از روی شعله اجاق برداشت و گذاشت کنار قابلمه، نزدیک شیرآب. شوهرش هنوز با در قوطی رب ور میرفت. از آشپزخانه بیرون آمد و رفت سمت لباسهای مرد. برداشت و انداخت داخل تشت حمام و شیر آب را هم بازکرد رویشان.
رفت به طرف آشپزخانه و یکراست سمت احمد. با تمام وجود، هرچه صداقت در دلش بود را کشید و برد به طرف حنجرهاش و آرام زیر گوشش زمزمه کرد:
احمد! از زبون مردم نشنوم...! به خودم بگی کمکت میکنم...!
و قبل از واکنش احمد، خیلی سریع عقب کشید و منتظر ماند. برخلاف توقّعش پاسخی را که انتظارداشت، نشنید:
بازش کردم... ایناهاش! باشه از خودت کمک میگیرم!
و رفت و دوباره لم داد همانجا و کنترل را برداشت و زل زد به صفحه تلویزیون. پروانه هم همانطور مات و مبهوت، چند قدمی به طرف ماهیتابه پیازهای نیم سوخته برداشت و بدون اینکه ارادهای بر رفتارش داشته باشد، ناگهان زد زیر گریه، بلند بلند و عمیق. احمد کنترل را پرت کرد روی زمین و کلافه و مستأصل و در حالی که زیر لب غرولند میکرد، راهش را کشید و رفت سمت دستشویی.
***
یکبار برای همیشه، هر چقدر انرژی داشت در پاهای متزلزلش جمع کرد و قدم بعدی را برداشت و بعدی و بعدی ...، تا رسید به در آرایشگاه؛ خلوت خلوت بود. پرده را کنار زد و وارد شد. در و دیوار پر از آینههای لجبازی بودند که اصرار داشتند شمایل بیمار و رخسار زردش را به رخش بکشند... . چشمهایش را بست؛ زمین دور سرش می چرخید؛ چادر از سرش افتاد؛ همانطور با پلکهای بسته چند قدم به عقب برداشت و دستش را دراز کرد. چند سانتی متری جلوتر حساب کرده بود و به همین دلیل تلوتلو خورد و با کتف راستش افتاد بیخ دیوار. مگر تکیه گاهی مطمئنتر از دیوار سیمانی هم سراغ داشت؟ خوشبختانه کسی متوجّه او نشده بود. همانطور کج و وارفته ولو شد روی صندلی و دستش را گذاشت روی بینی و لبهایش. ته دلِ صبورش هق هقی برپا بود. گویی هیأتی چند هزار نفره شیون میکردند و زنانی سیاهپوش کِل میکشیدند ... .
پلکهایش را همانطور که بسته نگاه داشته بود، با پشت انگشت اشارهاش نوازش کرد. بعد دستش را برد کمی پایینتر، روی همان نقطهای که آن غدّه لعنتی سرطانی در برگههای عکسبرداری به او دهان کجی میکردند. احساس خفگی داشت. دلش میخواست آن قدر فشارش دهد تا همان جا بترکد و عفونتش خفهاش کند و چشمهایش بسته بمانند تا ابد... .
تکانی به خودش داد؛ با صدای بوق ماشینِ احمد از جایش پرید؛ درست مثل روزهایی که از پشت پنجره خوابگاه انتظار شنیدنش را میکشید. آن زمان یک پیکان زهوار در رفته مدل پنجاه بود و الان هم یک پیکان دیگر با همان اوضاع و احوال که داشت تابوتش میشد این دم آخری. یاد اسب سفیدی افتاد که همیشه آرزو داشت شاهزاده قصّههایش برآن بتازد و گرد و خاک کنان از راه برسد و ببردش به دشتهای وسیع و سبز لاهیجان! همان بهشت زادگاه مادریاش...
احمد دستش را گذاشته بود روی بوق و ول کن نبود. یکی از زنها همانطور که لاک قرمز رنگی را در هوا تکان میداد، آمد به طرفش:
خانوم؟! بهشون بگید چند دقیقه صبر کنن... لاکهای یک دستش مونده هنوز..!
و بعد همانطور که لبخند مذبوحانهای نثار پری میکرد، ادامه داد:
بگید وقت زیاده والّا ! تازه شم، بیان پایین...! رونمایی ندن که نمیشه...!
و رفت و باز پروانه ماند و در و دیواری که برای خوردنش لحظه شماری میکردند. پرده کنار رفت و بوی تند عطر مردانهای پیچید دور و برش. احمد قبراق و بی رحم ایستاده بود در آستانه چهارچوب. پری سرش را چرخاند سمت دیگری، امّا گوشهایش به اختیار خود نبودند:
تو چرا اینجایی؟ چطور پیدا کردی؟ کی جلسهات تموم شد؟ مگه نگفتم بمون، خودم مییام دنبالت زن؟
و همانطور غر میزد و نطقش باز شده بود که پروانه کم آورد و پرید وسط حرفش:
دلم خواست...، خوب کردم...!، خودم باس ببرمش حجله... به تو چه...!
«به تو چه» اش را آنقدر غلیظ و با غیظ تلفّظ کرد که خودش خندهاش گرفت؛ خندهای هیستریک. از جایش بلند شد و چادرش را پرت کرد روی صندلی آنطرفتر؛ اشک میریخت و میخندید. احمد هاج و واج همان جا خشکش زده بود. دوتا از شاگردهای آرایشگاه آمده بودند به تماشا. دیگر سرش گیج نمیرفت و زمین دور سرش نمیچرخید. در عوض تا می توانست خودش میچرخید. با کمک خیریّه مراحل درمانش را میگذراند، امّا امروز آنقدر حالش خراب بود که جلسه شیمی درمانیاش را نیمه کاره رها کرده بود برای آمدن به اینجا. احساس میکرد غدّه زیر گلویش مثل اختاپوس پیشگوی توی اخبار ورزشی چند سال قبل، چنگ انداخته است دور گردنش. احمد جلوتر آمد و دودستی نگهش داشت. سمانه خانم هم در حالی که یک دستش برس بود و دست دیگرش کلاه گیسهای لایت شده، حیران و عصبی جلوتر از بقیّه ایستاده بود به تماشا.
: بسّه پروانه ... بسّه.
مردک دوباره نطقش باز شد و مانند سیاستمداران حرّاف، رو کرد به آنهایی که شاهد این معرکه بودند:
خودش رضایت داد ...، میگفت ثواب داره ...، خودش میگفت تنها میشم، از مریضیش میترسید...، خودش... خودش ... خودش ...
و این کلمه «خودش» با طنین سرسام آوری پیچید داخل سر پروانه و رسید به نوک زبانش:
خودش ازم خواست واسش زن بگیرم ...، خودش یه عالمه آدم نشون کرده بود...، خودش سر و گوشش جنبیده بود... فکر نمیکردم...
صدایش را کمی آرام تر کرد و:
خودش منو میبرد دکتر ... خودش میگفت موهاتو رنگ شرابی بزن .. خودش ...
و صدایش گرفت ... بغضش پر شد:
الان نه ها..! وقتی مو داشتم ... .
و بعد رو به احمد گفت:
آخه بدبخت تو گورت کجا بود که کفنت باشه... توی خرج همیناش موندی...
و خم شد و از روی زمین روسریاش را برداشت و سرش کرد و همانطور بدون چادر و با لباسِ اتاق شیمی درمانی فرار کرد به طرف در خروجی و زد بیرون ... .
یک نفس میدوید. باد میپیچید زیر روسری و پوست تیغ خورده سرش را شلاق میزد. با هر قدم دویدنش، جا به جا شدن و رقص غدّه را زیر گلویش حس میکرد که انگار میافتاد پایین و ... کاش که میافتاد. دوید ... دوید ... تندتر دوید. دلش نمیخواست بایستد. مثل فیلم جلوی چشمانش مرور میکرد روز آرایشگاهِ ازدواجِ خودشان را، بعدش روز سقط بچّهاش را، بعد اوّلین پیامک عاشقانه داخل گوشی تلفن همراه احمد را همین اواخر و بعد حاج آقای رئیسِ خیریّه را که گفته بود تو هم جای دختر منی و قول داده بود نگذارد سخت بگذرد و بعد اوّلین برخورد با همین زنی که الان شده بود هووی زندگیاش و اصلاً فکرش را نمیکرد قضیّه اینقدر جدّی شود. تندتر دوید. باز هم تندتر. مطمئن بود کار دیگری نمیتوانست بکند. احمدش سالها بود وا داده بود و فشارهای مالی و اعصاب خردیها و اخم و تخمها و نازایی و بیماری، همه بهانه بود. باز هم تند تر دوید. نفسش بالا نمیآمد... گره روسریاش را محکم چسبیده بود که باد نبرد و باد میپیچید زیر پف پارچه آستین هایش و فقط میدوید... . سهمش از زندگی منصفانه نبود. نمیخواست تمامش کند. بی وقفه میدوید... . فقط میخواست دور شود. بدود و فرار کند از هر آن چه پشت سرش بود؛ از هرآنچه بر او گذشته بود... .