عروس برفی
۱۳۹۴/۰۶/۱۵ تعداد بازدید: ۲۳۲۱
print

عروس برفی

 عروس برفی

 

فایزه محمّدی شکیبا
تصویرگر: مهیار چاره جوی
 
اختر تاج مروارید را روی سرگذاشت. چین‌های پیراهن سفیدش را صاف کرد و روبروی آیینه چرخید. دسته گل مصنوعی را از کنار میز برداشت و حاشیة بلند دامن را چنگ زد توی دستش و زل زد به عروس توی آیینه.
هیچ ایرادی نداشت. هرچند پیراهن زیادی بلند بود و او زیادی لاغر، امّا دوختش ایرادی نداشت. عروس‌ها و مادر شوهرها هر قدر هم که سخت می‌گرفتند، لباس‌های او بی ایراد بود.
زنگ در را که زدند،‌ اختر دوید سمت کمد. پیراهن عروس را از تنش درآورد و به جالباسی زد. تاج عروس گیرکرده بود میان تارهای مویش. به زور جدایش کرد وگذاشت توی جعبه. چند تار سفید جا ماند توی مرواریدها. دوید و در را باز کرد. عروس و مادر شوهر با لپ‌های گل انداخته آمدند توی اتاق. مثل همه از زیادی پلّه‌ها شکایت کردند؛ خندیدند و ایراد گرفتند؛ شاباش دادند و عاقبت آن جعبة سفید مقوّایی را مثل گهواره بچّه‌ای آرام بغل زدند و رفتند.
برای او همة لذّت خیّاطی به همین لحظه‌ها بود؛ لحظه‌ای که عروس واقعی، لباس سفید منجوق دوزی شده را می‌پوشید؛ می‌ایستاد جلوی آیینه و زل می‌زد به خودش. اختر می‌دوید گل مصنوعی را می‌داد دستش و صندل‌های سفید پاشنه بلند را پایش می‌کرد. بعد عروس تاج مروارید را روی سرش می‌گذاشت و جلوی آیینه چرخ می‌زد؛ چرخ می‌زد؛ چرخ می‌زد. گاهی برایش کف می‌زدند و روی سرش نقل می‌پاشیدند و ‌بعد می‌رفتند... انگار نبوده‌اند.
از همان سال‌های نوجوانی که رفت خیّاط خانة نادری، فهمیده بود بهترین لحظة خیّاطی همین است. همه دخترها از گرفتن دستمزد و دستخوش خوششان می‌آمد. او ولی عاشق برق چشم عروس‌ها بود و خندة مادرها. یک‌جوری دخترشان را بغل می‌کردند که انگار اوّلین بار دیده باشندش؛ جوری که انگار تازه به این دنیا آمده باشد.
زری تازه به دنیا آمده بود که مادر مرد. اختر جایش رفت خیّاط خانه. اوّل فقط لبه دوزی می‌کرد. بعد مروارید دوزی و برش و دوخت، تا خیّاطی یاد گرفت و به خودش که آمد، بیست و پنج ساله بود.
دخترهای خیّاط خانه یکی یکی شوهر می‌کردند وآخرین لباس عروسی که می‌دوختند، مال خودشان بود. دخترها می‌رفتند و سرگرم زندگی می‌شدند و دیگر یادی هم از او نمی‌کردند. فقط وقتی بر می‌گشتند که شوهرشان معتاد شده بود یا مرده بود، ولی صاحبکار خیّاطی دیگر نمی‌گذاشت دست به لباس عروس ببرند. می‌فرستادشان سری دوزی یا تولیدی ورزشی.
می‌گفت برش لباس عروس باید باحوصله باشد و دل خوش. می‌گفت یک کوک با غصّه هم نباید به لباس عروس زد. برای همین همیشه زیر پلّه‌ای خیّاط‌ خانه پر از خنده بود و شادی . دخترها دور تا دور پشت چرخ می‌نشستند و از صبح تا شب سوزن می‌زدند، ولی هیچ کس اخم نمی‌کرد، غر نمی‌زد، غصّه دار نمی‌شد. انگار آن‌جا همیشه جشن عروسی بود.
روبروی میز چرخ اختر، پنجره کوچکی بود که باز می‌شد سمت کف خیابان.آدم‌ها که رد می‌شدند، اختر فقط کفش‌هایشان را می‌دید. مردها، زن‌ها، بچّه‌ها... بعضی کفش‌ها خاک گرفته بودند، بعضی‌ها واکس زده. بزرگ وکهنه، نو و خاک نخورده، وارفته، بی حوصله،کفش‌های بدخلق،کفش‌های وقت شناس ...
کفش تازه عروس‌ها امّا با همه فرق داشت وقتی می‌ایستادند جلوی ویترین خیّاط خانه و به لباس‌ها زل می‌زدند. برای تحویل کار همه باید با کفش عروسی‌شان می‌آمدند، تا قدّ لباس را اندازه کنند. کفش‌های سفید، نباتی، پاپیونی، سگک دار، پاشنه بلند یا پاشنه تخم مرغی؛کفش‌های ظریفی که وقتی می‌ایستادند پشت پنجره، اختر ذوق می‌کرد.
می‌دوید و خیّاط خانه را مرتّب می‌کرد. لباس عروس را صاف می‌کرد و آماده می‌نشست تا عروس از پلّه‌های طولانی زیر پلّه‌ای، قدم به قدم بیاید.
گاهی از آدم‌ها فقط همین کفش‌ها یادش می‌ماند. اصلاً انگار به صورت نو عروس‌ها نگاه نمی‌کرد، از بس که صورت زری و محبوبه و دخترهای خیّاط خانه و خودش را توی آن لباس‌های پر از تور و حریر می‌دید. هر بار جوری لباس را می‌دوخت که انگار آخرین بار است و این آخرین بار نمی‌رسید.
تاج عروس را که درست می‌کرد، خودش را تصوّر می‌کرد وقتی ابروهای پهن سیاهش را مثل کمان بر می‌داشتند و به قول  زری می‌شد مثل دم عقرب. دست می‌کشید روی ابروهایش و خطّ عمیق روی پیشانی‌اش را فشار می‌داد. انگار می‌خواست با زور، چین پیشانی و خطّ دور چشم‌ها را صاف کند و نمی‌شد.
مثل چین‌های پیشانی پدر که هر وقت خواستگاری می‌آمد سراغش، انگار بیشتر می‌شد؛ مثل چروک‌های دستش؛آب مروارید چشم‌هایش. پیرمرد چند روزی انگار پیرتر می‌شد؛ کم حرف تر؛کم غذا تر. هی سرش را می‌انداخت پایین و زل می‌زد به گل‌های رنگ پریدة قالی و آرام می‌گفت: «آخه تو چراغ خونه‌ای دختر، مادر این بچّه‌هایی اختر»...
بعد دوباره بی‌خوابی می‌گرفت و لرزش دست‌هایش بیشتر می‌شد. بعد نماز می‌رفت توی حیاط و می‌نشست کنار شمعدانی‌ها و گاهی اختر می‌دید که شانه‌هایش می‌لرزد و اشک می‌ریزد.
اختر مثل هر روز بعد نماز صبح، تند و بی‌صدا توی آشپزخانه ناهار بچّه‌ها را می‌پخت و دو تا قابلمه کوچک را پر می‌کرد و توی بقچة پدر همیشه پیاز می‌گذاشت یا سبزی. بعد دوتایی می‌رفتند سر کار.
توی راه وقتی اختر ندیده و نشناخته می‌گفت: «‌بابا نمی‌خوام، باب دلم نیست»، پیرمرد انگار دوباره جان می‌گرفت؛ پا تند می‌کرد و می‌گفت: «آره وا... اوّل باید اینارو عروس کنیم».
 بلند می‌خندید وآواز «ای یار مبارک می‌خواند». اختر می‌دیدکه لرزش دست‌هایش دیگر به کارگری نمی‌آید و پیرمرد داشت از غصّة دست‌هایش دق می‌کرد.
اوّل زری شوهر کرد. توی راه مدرسه، وقت خریدن سبزی خوردن وآش و سبزی کوکو، برای خودش شوهر سبزی فروش پیدا کرده بود. جهیزیّه‌اش را دوتایی جور کردند. وقتی می‌رفتند بازار، دل زری چیزهایی را می‌خواست که فکرش هم پیرمرد را عصبانی می‌کرد. شروع می‌کرد به داد زدن کنج بازارچه و زری هی اشک می‌ریخت. اختر دلش می‌ریخت وقتی زری با آن دست‌های تپل کار نکرده، تند و تند اشک از روی صورت گردِ گلی‌اش پاک می‌کرد.. .بی خبر از پیرمرد، زری را دوباره برد بازار و برای جهیزیّه‌اش، دوسالی قسط داد.
محبوبه کم حرف وکم توقّع با یک کامیون کوچک جهاز رفت شهرستان، امّا بار قرض پیرمرد سبک‌تر  نشد.
لباس عروس خواهرها را خودش دوخت؛ بعد سیسمونی بچّه‌هایشان را دوخت. رخت بچّه اول، رخت بچّه دوم. حالا هر کدام برای خودشان خانه و زندگی داشتند.
بعد رفتن دخترها، پدر از کار افتاده شد. اختر غذا دهانش می‌گذاشت و نگهداری‌اش می‌کرد. عاقبت به خاطر پیرمرد خیّاط خانه را رها کرد وگاهی توی خانه سفارش لباس عروس می‌گرفت. پدر همیشه انگار چشم به راه کسی بود. در خانه را می‌زدند، تلفن زنگ می‌زد یا از کوچه صدایی می‌آمد،آن‌قدر با عجله می‌دویدکه گاهی زمین می‌خورد. بی قرار بود و اختر که می‌پرسید: «بابا منتظر کسی هستی»؟ می‌گفت: «تو نیستی، بابا»؟ و بغض می‌کرد...
ماه‌های آخر وقتی مشتری‌ها می‌آمدند و کل می‌ کشیدند و نقل می‌ریختند، خیال می‌کرد عروسی اختر است. حافظه‌اش کم شده بود وگاهی جلوی مشتری‌ها حرف‌های بی ربطی می‌زد. اختر دستش را می‌بوسید و به زور می‌بردش اتاق خودش.
گاهی برای دل پیرمرد، پیراهن سفید بلند عروسی را که دوخته بود، می‌پوشید؛ تاج مروارید را روی سرش می‌گذاشت و می‌آمد جلوی پدر چرخ می‌زد. پیرمرد کف می‌زد و بلند بلند می‌خندید.
بعد رفتن پدر تنها شد. دوباره روزها می‌رفت خیّاطی بازار و شب‌ها و تعطیلی‌ها توی خانه کوچکش سفارش لباس عروس می‌گرفت.
بعد از مرگ پدر هر کس نذری کرد. زری سالی یک‌بار آش می‌پخت و با شوهرش دیگ بزرگ آش را می‌بردند سر خاک و پخش می‌کردند. زری  می‌گفت: «حس می‌کنم بابا یک گوشه ایستاده.کاسه آش را سر می‌کشه و مثل همیشه از دست پختم ایراد می‌گیره». محبوبه برایش ختم قرآن می‌گرفت و نمازهای قضایش را می‌خواند.گاهی روزه می‌گرفت و مثل پیرمرد، با نمک افطار می‌کرد و شیر برنج. سجّادة محبوبه انگار بوی بابا را می‌داد. اختر امّا سالی یک پیراهن نذر پیرمرد کرد.
هر زمستان نزدیک روز تولّد بابا، اختر جدیدترین و پرکارترین لباس عروس همه سالش را می‌دوخت و لباس را جوری سنگ دوزی می‌کرد،که انگار می‌درخشید. لباس را هدیه می‌کرد به عروس و دامادی که هزینة مراسم نداشتند. بهترین لحظه برایش وقتی بودکه عروس تاج مروارید را روی سر می‌گذاشت، چین‌های پیراهن سفیدش را صاف می‌کرد، دسته گل مصنوعی را از کنار میز بر می‌داشت و جلوی آیینه می‌چرخید و پدر و مادرش نگاهش می‌کردند.

 

 
نظرات

 نام:
 *نظر: