حج درکوفه
۱۳۹۴/۰۶/۱۵ تعداد بازدید: ۲۲۶۹
حج درکوفه
حج درکوفه
مهدی محمدی
بزرگی به حج میرفت، نامش خواجه عبدالجبّار مستوفی بود و هزار دینار زر به میان داشت. چون به کوفه رسید، متوقّف گردید. به رسم تفرّج گرد محلات کوفه میگشت. ناگاه به خرابهای رسید، زنی دید که گرد خرابه میگشت و چیزی میجست! در گوشهای مرغی مرده افتاده بود، آن را در زیر چادر کشید و روان شد.
عبدالجبّار با خود گفت: «همانا که این زن فقیر است و نیاز خود نهفته میدارد». پس در عقبش روان شد تا حال او معلوم کند. آن زن به خانهای در آمد. کودکانش گرد وی درآمدند که: «ای مادر! برای ما چه آوردی که از گرسنگی به جان آمدیم»؟ زن گفت: «جان مادر! غم مخورید که از برای شما مرغی آوردهام، فیالحال بریان خواهم کرد». عبدالجبّار چون این بشنید، بگریست و از همسایگان صورت حال وی پرسید. گفتند: «سیّدهای است، زن عبدا... بن زید علوی. شوهرش را حجّاج ظالم کشت و کودکان یتیم دارد».
عبدالجبّار با خود گفت: «اگر حج میخواهی اینجاست»! هزار دینار زر از کمر باز کرد، به آن زن داد و آن سال به حج نرفت و در کوفه به سقّایی مشغول شد.
چون حاجیان مراجعت کردند، وی به استقبال بیرون رفت. مردی در جلوی قافله میآمد، بر شتری نشسته، چون چشمش به عبدالجبّار افتاد، خود را از شتر درافکند و گفت: «ای خواجه! از آن روز که در عرفات ده هزار دینار قرض به من دادهای، تو را میجویم و نمییابم»! پس ده هزاردینار پیش عبدالجبّار بنهاد و او متحیّر بماند که من این زر کی به قرض به او دادهام؟! پس خواست از آن شخص سؤال کند، ناگاه از نظرش غیب شد.
آوازی شنید که: «ای عبدالجبّار! هزار دینار را دههزار دینار دادیم و فرشتهای بر صورت تو بیافریدیم تا از برای تو حج گزارد و تا زنده باشی هر سال حجّی مقبول در دیوان عملت مینویسیم تا بدانی که رنج هیچ نیکوکاری در درگاه ما ضایع نیست».
دل به دست آور که حجّ اکبرست
از هزاران کعبه یک دل خوشترست
دل مقام خالق الاشیا بُوَد
گر خدا جویی خدا آن جا بُوَد
منبع: تذکرهالشّعرا، سلطان محمّد مطربی سمرقندی